سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سال اول - سارا
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با همه دل، خدا را دوست بدارید . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

سال اول - سارا

i تو که نیستی !

چهارشنبه 84/9/16 ساعت 5:41 عصر

 

تو که نیستی دل من دیوونه می شه

کاش می شد بهت می گفتم قلب من بی خونه می شه

توی قلبم جای هیچ کس نیست بجز تو

آخه آسمون نمی شه چند تا خورشید داشته باشه

اشک من همش می ریزه روی گونم

وقتی چشمام از نگاه مهربونت جدا می شه

سنگم از درد جداییت مثل شمع که می سوزه

تیکه تیکه قلبم داره واسه تو شکافته می شه

این دلی که بی تو رنگ مهربونی رو ندیده

داره می گه عشق من پیشم بمون تا به همیشه


نوشته شده توسط: هاوری جاف

نوشته های دیگران ()

i جای خالی عشق !

چهارشنبه 84/9/16 ساعت 5:19 عصر

 

قابله ها آگاهند

که زاده شدن آسان نیست

کفن ها گواهند

که مردن حقیقتی است

و زیستن امّا

آزمونیست جان فرسا !

د رمیانه ی راه

از چه این سان سر گردان

چو نان اصواتی میان ستارگان در سفریم ؟

کدامین کرانه را می جوییم ؟

آیا بر جای خالی عشق دیده وریم ؟

(شعر از : مایا آنجلو )


نوشته شده توسط: هاوری جاف

نوشته های دیگران ()

i شکست !

چهارشنبه 84/9/16 ساعت 5:12 عصر

 

ای ندیده ام !

دوست دارم چشمانم برایت بگریند

شاید لک لک کنارم به من بخندد

و گفتی بگویم زمانی

پرستوی خیالم برای دیدنت

به آن طرف حصاری که بین ماست پر می کشد

حصاری که پرستوی خیالم را زندانی کرد

و چه ملال آور بود

وقتی دیدم شاهین وحشی مرغزار

بالهایم را بست

ناگهان دیدم از آسمان

صدای ناله ی ابرها بلند شد

گوش کردم گوی درونم بود

پر از غلغله

امّا صورت آسمان بی رنگ بود

حتی

قطره ای شقایق نداشت

حصار هم بلند بود و شاهین تیز رو

امّا پرستو قلبی داشت به وسعت یک برگ

نازک بود و سبز

سبز بود و در تلاطم

گویی ندیدنت درونم را به صلیب آتش کشیده بود

تا آن روز

هر وقت مروارید ها از صورت برّاقم جاری شد

قلبم آواز تو داشت

اشک می ریخت و می لرزید

هم آواز لک لک

ولی آنروز

پرستو قصد آزادی داشت

به دیوار شب چنگ زد

قفس باز شد

پرستو به زمین افتاد

آه عجب قفسی ؟

چه حصار بی انتهایی

پرستو پژمرد

امّا آسمان صاف بود

زمین

بغض غریبی داشت

امّا آسمان

یک قطره

حتی یک قطره شقایق نداشت

پرستو قفس را شکست

پرستو به شاهین نگاهی  نکرد

تن شب وسیع بود

غربت وسیع

آه

امّا چه شد

قفس در قفس

و شاید دوباره  قفس در قفس

شب آواز فردا شدن را نداشت

قفس سینه ی وا شدن را نداشت

پرستو پرید

امّا

وقتی صاعقه ی خیال عقابی

پرش را برید

پرستو نگاهی به آن سو کرد

به آن طرف حصار

نگاهش تنها کنار تو بود

و گویی دلش هم توان شکستن نداشت

غریبی

کنار پرستو نشست

غریبی نگاهی به آسمان کرد

ولی !

آسمان بی رنگ بود

دل آسمان نیز شقایق ها را

دزدیده بود

غریبی سرش را نوازش کرد

پرستو شد یار غریب

جا ماند،امّا دل پرید

دست حصار کار خود را کرد

پرستو کنار لک لک نشست

دیروز لک لک نیز فراموش بود

پرستو نفهمید

شقایق نبارید

وشب تا ابد ماند

و من بی تو ماندم !

(  شعر از :؟؟؟؟)


نوشته شده توسط: هاوری جاف

نوشته های دیگران ()

i بازی

شنبه 84/9/12 ساعت 11:22 عصر

آسمانی آبی
با تکه هایِ ابری که گاهی
به بازی
با باد میروند و
میآیند
تکه هایِ دیگری
و نقش میزنند
رودی گاهی
گاهی پرنده ای

و عطرِ بی موسمِ گلِ نرگس
بر سر چهار راهها
که میچرخد
به بازیی دیگر
از دستی به دستی و
عطر می افشاند

                                        ای برگهای زرد پائیز، با من بگوئید...   
بی منظور

و رهگذری که کلاهش را
در دست میفشارد و
خیره میماند
زیرِ طاقیِ ایستگاهی

بهار چگونه آمد
کی آمد
وسلطنتش را چگونه بر قرار کرد؟


نوشته شده توسط: هاوری جاف

نوشته های دیگران ()

i انتحار؟

شنبه 84/9/12 ساعت 11:17 عصر


یکباره فرو می ریزد
در زوایایِ پنهانِ درون
خلاء
دامن می گشاید
بیرنگ و بلورین و سرد

آنوقت
زنگِ مقطعِ در
گوشیِ آونگ

« همه را پاره کرده بود
عکسهایِ کودکی را حتی
همه را
اشعارِ عاشقانه را حتی»

بعد
زیر سیگارِ واژگون
دود و خاکسترِ رها شده بر میز

بگذار دامن بگشاید بگذار

و خانه یِ تهی
و فنجانِ نیمخورده یِ چای
و دیگر هیچ

مثلِ گلی بی نام

به خواهرم

برقِ آشنایی
در چشمِ ناشناسی
می¬درخشد و محو میشود

باید به خانه رفت
بی نگاهی به چشمانی
باید به خانه رفت
بی درنگی کنارِ دری
باید به خانه رفت
پرده را کشید
سر بر آستانی نهاد و گریست

مثلِ گلی بی نام
کنارِ جویی خشک
گذشته می شکفد ناگاه
آوازی
پنهان و ناهوشیار
غافلگیرمان می کند
پایِ تیرِ چراغی
سر پیچِ کوچه ای
زیرِ سایه یِ نارونی

نوشته شده توسط: هاوری جاف

نوشته های دیگران ()

i زن

شنبه 84/9/12 ساعت 3:6 عصر

.
قیافه ها را اگر برداریم
و در ژست های سطر نگذاریم
اگر سوالی بلند نکنیم

پاسخی پیدا نمی شود

دیروز را اگر درست تعریف نکنیم

فردا دوباره تحریف می شود

مگس که نیستیم

به جای وز وز می توانیم در ِکندویی واکنیم

عدویی پیدا کنیم

مراعاتِ کمی دوات روی زبان ِ فردوسی ما را مات کرد

والا آنکه تورا می داند    نامی خواند

همیشه دستِ به میوه های نارس رسیده وقتی که سر می رسد وقت به سر می رسد

و زود که قول می دهد زودتر بیاید

به سر در ِ خانه ی کسی سر نمی زند

مردم فقط به چشم گوش می دهند  

هنوز رنگ پریده ی پوستی را که با چشم دریده دوستی داشت دوست دارند

برای ما من را تحریف کرده اند

 چاکِ پستانی که می شود زندگی را درآن احداث کرد تعریف نکرده اند

چه می دانند چقدر اسب دارد این شیهه که ارزان آبش کرده اندو از وقتی که قابش کرده اند زده از اصطبل بیرون و بیرون ِ دهکده... اصلا ول کن!

در خانه باد هم پر نمی زند

اشتهای سرپا ایستاده ای مایل کن

بیا مرا کامل کن

ای تنگ دهن ترین گوشتخوار ِ او!

 


نوشته شده توسط: هاوری جاف

نوشته های دیگران ()


خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
4362

:: بازدیدهای امروز ::
0

:: لینک به وبلاگ ::

سال اول - سارا

:: موضوعات وبلاگ::


:: دوستان من ::


:: خبرنامه ::

 

:: آرشیو ::

سال اول

:: موسیقی وبلاگ::